دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانا و متکا

یکی بود یکی نبود. یه دیانا بود و یه متکا. البته اون متکا از اول متکای دیانا نبود. دیانا عاشق رویه راه راه متکای مامان و باباش بود و تا مدتها متکای مامان و بابا رو مال خودش میدونست و متکای خودش رو میداد به مامان. رویه متکای دیانا گل گلی بود. از مامانش می پرسید : مامان تو گل گلی دوست داری یا راه راه و مامان می گفت : هر دو. و دیانا می گفت: من که راه راه دوست دارم... خلاصه اینطوری شد که مامان یه رویه راه راه مثل متکای خودش برای متکای دیانا هم دوخت و حالا ... و حالا دیانا با متکای راه راه خودش همه جای خونه رو دور میزنه. وقتی مامان تو آشپزخونه داره ظرف میشوره یا غذا می پزه دیانا هم متکای راه راه رو میاره و همون جا کف آشپزخونه روی سرامیک...
31 خرداد 1391

صبر کن دیانا...

دیانا با عجله میاد تو آشپزخونه. دیانا: مامان آب میخوام. میشه به من آب بدی. مامان: یک کم صبر کن دخترم دستم بند... بهت میدم دیانا: صبر . صبر . صبر . صبر... خیلی صبر کردم آب بده ( واژه صبر را با خودش تکرار می کند. انگار صبر را دهانش مزه مزه می کند و بعد حوصله اش سر میرد. صبر کردن از جنس دیانا تجربه ای متفاوت است)   ...
31 خرداد 1391

معیارهای دیانا

داریم نقاشی می کشیم. دیانا:مامان یه نی نی بکش مامان: من دوست دارم یه نی نی بزرگ بکشم ... و مامان شروع می کند به کشیدن دیانا: مامان نی نی خیلی بزرگه مامان: آره بزرگه عزیزم دیانا: میتونه از پله ها بره بالا مامان: تو میگی میتونی؟ دیانا: نی نی بزرگا از پله ها میتونن برن بالا مامان: اوه... چه جالب مثل دیانا که از پله ها میره بالا دیانا: نی نی بزرگا پوشک هم ندارن مامان: آره عزیزم مثل دیانا که میره توالت جیش میکنه ...
30 خرداد 1391

اولین آرایشگاه دیانا

دختر خوشگل من تو دوسال اول زندگیش خیلی کم مو بود. میشه گفت تا حدود یک و نیم سالگی و حتی بیشتر همون موهای کرکی نوزادی رو داشت البته یکبار هم تو یک سالگی موهاشو با ماشین ریش تراش بابایی تراشیدیم که خیلی جیگر شده بود ولی پنج شنبه ای که گذشت دیانا برای اولین بار تو آرایشگاه موهاشو کوتاه کرد. از چند روز قبل بهش گفته بودم که می خوایم بریم آرایشگاه و دوتایی خوشگل کنیم و اون می گفت خودت برو خوشگل کن و من نمیام. صبح پنج شنبه یک بازی جدید کردیم، آرایشگاه بازی. عروسکها رو یکی یکی نشوندیم رو متکای معروف دیانا ( داستان متکا رو تو یک پست دیگه تعریف می کنم)و با یک قیچی کاغذ و یک برس و اسپری آب شروع کردیم به کوتاه کردن اونها و البته یکی در میون دیانا...
28 خرداد 1391

شعر و قصه دیانایی

این شعر و قصه رو دیانا فی البداهه گفت و مامان نوشت و بدون هیچ تغییری گذاشت تو این پست: گربه من نازنازیه آبیه و قهوه ایه دمش سفید و مشکیه   یه آلبالو بود تو درخت زندگی می کرد گفت: بابایی مهتاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا.  آلبالوی خوابیده بود بعد گفت مامان من بیدار شدم ...
28 خرداد 1391

اولین دوچرخه

چند شب پیش بابا ابوذر برای دیانا خوشگله یک دوچرخه خرید یک دوچرخه کوچولوی بنفش با دو تا چرخ کمکی و یک بوق و یک آینه. هر چی بگم خوشگله!!!!!!! همون جا دم مغازه دیانا سوار شد و مامان کمی راهش برد و بعد وقتی می خواستیم بیایم دیانا دلش نمی خواست از دوچرخه پیاده بشه و می خواست همونطوری تا خونه بیاد. خیلی بامزه بود. تا حالا چند بار از دوچرخه افتاده و بعضی وقتها هم حسابی گریه کرده و البته دفعه اول جلوی مغازه خورد زمین و بیشتر اینها موقعی اتفاق افتاده که دیانا می خواد از دوچرخه پیاده بشه. بزرگ میشه فراموش می کنه. ولی دل مامانش خون میشه. وقتی تو خونه با دوچرخه و عروسکهاش بازی می کرد تازه فهمید که نمی تونه عروسکهاشو سوار کنه و هی به مامانش ...
25 خرداد 1391

سازه های خمیری دیانا جونم

دیروز میخواستم تلفنی با یک دوست صحبت کنم برای اینکه دیانا رو هم سرگرم کنم بساط خمیربازی رو فراهم کردم و دیانا سخت مشغول شده بود. یکی دو بار اومد سراغم ولی خیلی جدی کار می کرد و بعد هم دو تایی با هم کلی خمیربازی کردیم . دیروز دیانا خیلی متفاوت با همیشه خمیربازی کرد و اصلا دوست نداشت اونها رو جمع کنیم. این هم عکس سازه های دیانا جونم. یک خورشید   یک حوض آبی با ماهی سیاه یک گل- خمیر آبی روشنه و قهوه ایه برگهای گل هستند . الهی فدای اون دید هنریت بشم  عزیزم این هم یک نی نی - اون خمیر آبیه موهای نی نی  است                   ...
22 خرداد 1391

مامان دیانای من

تازگی ها دیانا می خواد مامان و بابای همه رو مشخص کنه. هی میگه تو مامان منی و مامان جون مامان بابا ابوذر و یا خاله فاطمه مامان بهار و ... . چند روز پیش از من پرسید مامان تو کیه مامان؟ و من بعد از یک مکث طولانی چون نمی دونستم چی باید بگم گفتم من مامان ندارم عزیزم. بعد دیانا گفت ولی بابا مامان داره. و باز دیروز اومد و گفت : تو مامان و بابا نداری مامان؟ و من گفتم نه. دیانا گفت : من مامانت میشم!!!!!!!!! دلم آروم گرفت حس عجیبی داشتم یادمه تو حاملگی همش فکر می کرد این روح مامانمه که می خواد در غالب یک نوزاد یک بچه به من برگرده. حالا دخترم به من میگه من مامانتم. تو بهترین مامان دنیایی عزیزم برای من. بغلش کردم و بوسیدمش گفتم عزیزم تو دختر من هست...
21 خرداد 1391

مرسی مامان که گریه کردم

عزیز دلم هر وقت گریه می کنی و می بینی من راحت و آروم نشستم و هیچ چی نمی گم یا درباره موضوعات متفاوت از گریه تو حرف می زنم تو هم کم کم آروم میشی و بعد در حالی که دماغت رو بالا می کشی و اگه یه دستمال دور و برت باشه اونو پاک می کنی و می گی : مرسی مامان که گریه کردم!!!!!!!!!! اوایل فکر می کردم می خوای بگی ببخشید مامان که گریه کردم ولی حالا دیگه اینجوری فکر نمی کنم همون مرسی خیلی به جا و با حاله چون این حرف رو وقتی میزنی که احساس می کنی فضا برای گریه کردن هم هست و تو می تونی گریه کنی. الهی مامان فدای اون حرف زدنت بشه عزیز دلم.( قابل توجه مامان زینب کوچولو که من مرسی که پرسیدم رو از دخترم گرفتم) ...
20 خرداد 1391

بابایی دوستت دارم

دیانا گفت و مامان نوشت بعد هم خودش دور تا دور نوشته مامان نامه نوشت برای همه کس و همه چیز.   برای بابا ابوذر نامه دوست دارم عاشقتم قربونتم بارنی رو دوست دارم. ( بارنی عروسک دیانا است) مرسی که کار می کنی تا برام پاستیل بخری. ...
17 خرداد 1391